بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 33
کل بازدید : 157478
کل یادداشتها ها : 91
*********ما تو را دوست داریم
جواد مجلسی
پائیز سال شصت و یک بود . بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم . این بار نَقل همه
مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود .هرجا می رفتیم حرف از ابراهیم بود.
حتما بخوانید در
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردنند. همه آنها با
توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) بخواند . همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) بخواند .
شب بود . ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع
به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود . بعد از تمام شدن
مراسم ، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند . آنها چیزهائی گفتند که
او خیلی ناراحت شد........
ابراهیم عصبانی شد و گفت : من مهم نیستم ، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند...........
برای همین دیگر مداحی نمی کنم !!! هر چه می گفتم : حرف بچه ها را به دل نگیر ، آقا ابراهیم
تو کار خودت را بکن ،،، اما فایده ای نداشت...
آخر شب برگشتیم مقر ، دوباره قسم خورد که : دیگر مداحی نمی کنم !!!!!!!!!!!!
ساعت یک نیمه شب بود ...
خسته وکوفته خوابیدیم . قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد . چشمانم
را به سختی باز کردم . چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود . من را صدا زد و گفت : پاشو ، الان
موقع اذانه ............
من هم بلند شدم . با خودم گفتم : این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی !؟
البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد ، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز ...
ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد . بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را بر پا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات ، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد .
بعد هم مداحی حضرت زهرا (س) !!!!!!!!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد . من هم که دیشب قسم خودن ابراهیم
را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم ، ولی چیزی نگفتم....
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم .
(((سومار شهری مرز? است که در میان درها? میان بلندیهای سارات، چغاامان و ?اردوبان قرار دارد. )))
بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم ...
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت ::: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم ،،، چرا روضه
خواندم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
گفتم : خوب آره ، شما دیشب قسم خوردی که . . . پرید توی حرفم و گفت : چیزی که می گویم ،،،
تا زنده ام جایی نقل نکن ........
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد : دیشب خواب به چشمم نمی آمد . اما نیمه های شب کمی خوابم برد.
یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردنند و گفتند :
نگو نمی خوانم، ما تورا دوست داریم.
هر کس گفت بخوان تو هم بخوان .
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد . ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد ...